چون مزاج جهان بدانستم

شاعر : اوحدي مراغه اي

نشدم غره، تا توانستمچون مزاج جهان بدانستم
راستي را شگرف کاري بودکار من گوشه و کناري بود
زهره را خود ببين چها گفتي؟ماه را قدر من سها گفتي
شايد ار گيرد از عطارد خشمآنکه مهرش نيايد اندر چشم
نزلم از «عمه» و «تبارک» بودمنزلم مکه‌ي مبارک بود
جانم از جسم بي‌نياز شدهدل من با ملک به راز شده
از «ابا» و «ابيت» ساخته قوتدير در قدس و سير در لاهوت
بولهلب در زبانه‌ي سخطمبوقبيس و حري درون خطم
قالبم عنکبوت غار شدهمنکسر گشته قلب و يار شده
کف موسي به ساعدم واصلدم عيسي دل مرا حاصل
نفسم انجيل را زبان گشتهنفس من زبور خوان گشته
داشت از آستين مريم شرمدامنم زان فتوح گرما گرم
چرخ از آواز من پر آوازههر زمانم نوازشي تازه
روز عيشم زوال گير نبودماه طلعم کلف پذير نبود
مالش کس نکرد در بندمسايه بر مال کس نيفگندم
تير نقصي به بال من برسيدچشم زخمي به حال من برسيد
دادم آن روزگار نيک ببادغيرت روزگار بادم داد
رونق احتشام من بشکستدو سه درويش را به من پيوست
به ضروريم در ميان آوردغم ايشان دلم به جان آورد
بر در خلق ميشدم که: درمتا شدم کفچه دست و کاسه شکم
گم شدم، پي چه پويي از چپ و راست؟چند پرسي نشان من که کجاست؟
غربتم رنجه کرد و رنجورممدتي شد که از وطن دورم
جانم از غصه بار سنگي يافتدل من تاب و سينه تنگي يافت
زان دل افسردگان بيفسردمرخت خود در خرابه‌اي بردم
وز خرابي برو خراج نبودسخنم را درو رواج نبود
گاهگاهش به نان همي دادمبر سر شعر جان همي دادم
سازگاريست کار مردم اهلبا چنان قوم و دستگاهي سهل
اندران فترتم بخوردي گرگگر نبودي شکوه يک دو بزرگ
« خضعت وجهتي لواديها»در چنين فقر و نامرادي‌ها
سالها آه سوزناک زدهصدر مشروح و صدره چاک زده
رنگ روزي بتابد از بامممنتظر تا سحر شود شامم
هوشمندي ز دور ديده شودخبر منعمي شنيده شود
سروري را تراز ديباجهتا که شد صيت رتبت خواجه
فلکش حامل عماري شدمسندش سد ملک داري شد
کارم از بخت زورمندي يافتاختر طالعم بلندي يافت
فتنه آهنگ آرميدن کردغم دل روي در رميدن کرد
قال: «يا ايها المزل، قم»شب سروشي به صورت مردم
جم جهانگير گشت جامت کو؟اي کليم سخن کلامت کو؟
لطفش آوازه در جهان انداختکرمش در گشود و خوان انداخت
گل اميدها به بار آمدچه نشيني که وقت کار آمد؟
جام پر گشت، دور گردان کنمرد کاري، حديث مردان کن
وين قدح را به ياد خواجه بنوشکارت از دست اگر چه رفت،بکوش